زندگی­نامه ­ی لویی لینگ از شهدای اول ماه مه که در زندان خود را کشت (به مناسبت اول ماه مه ٢٠١٧)

ترجمه ی محسن حکیمی
توضیح مترجم: در اکتبر 1886، که هشت کارگرِ دستگیرشده در ماه مه این سال در زندان شیکاگو در انتظار اجرای احکام بیدادگاه سرمایه به سر میبردند، هفته نامه ی شوالیه های طبقه ی کارگر از این کارگرانِ زندانی خواست زندگینامه ی خود را بنویسند تا در این نشریه چاپ شود. از 16 اکتبر همان سال تا 30 آوریل 1887 به ترتیب زندگینامه های آلبرت پارسونز، آوگوست اِشپیس، آدولف فیشر، گئورگه اِنگل، میشائیل شواب، ساموئل فیلدن و اُسکار نیبه در این هفته نامه منتشر شد. به این ترتیب، جز زندگینامه ی لوئی لینگ کارگر محکوم به اعدامی که یک روز پیش از اجرای حکم، در زندان خود را کشت زندگینامه ی سایر کارگرانی که به «شهدای هیمارکت» (Haymarket Martyrs) معروف اند،

در همان زمانِ پیش از اجرای احکامِ اعدام و زندانِ آنها منتشر شد («هیمارکت» نام میدانی در شیکاگو بود که کارگران در روز 4 مه 1886 در آنجا تجمع کردند و توطئه ی پرتاب بمب از درون تجمع کارگران به سوی پلیس در آنجا اتفاق افتاد). بدین سان، هفته نامه ی شوالیه های طبقه ی کارگر بدون هیچ توضیحی زندگینامه ی لویی لینگ را چاپ نکرد. این هفته نامه همچنین در 8 اکتبر 1887، یعنی پیش از اجرای احکام اعدام اِشپیس، پارسونز، فیشر و اِنگل در 11 نوامبر 1887، نوشتهای از کاپیتان دابلیو. پی. بِلَک، وکیل مدافع دستگیرشدگان، را به عنوان مقدمه ی این زندگینامه ها منتشر کرد. در سال 1968، فیلیپ فونر، که میخواست این زندگینامه ها را در یک مجلد جداگانه منتشر کند، در کتابخانه ی «انستیتوی مارکسیسم لنینیسم» برلین در «جمهوری دموکراتیک آلمان» (آلمان شرقی) به زندگینامه ی لوئی لینگ نیز دست یافت، که در شمارههای 29 دسامبر 1888 و 5 و 7 ژانویهی 1889 نشریهای آنارشیستی به نام اَلارم (Alarm ، آژیر) چاپ شده بود. در سال 1969، انتشارات Humanities Press هر هشت زندگینامه را با دو مقدمه، یکی به قلم فیلیپ فونر به عنوان ویراستار کتاب و دیگری همان نوشته ی کاپیتان بِلَک، به چاپ سپرد. این کتاب از آن زمان به بعد بارها تجدید چاپ شده است. مطالعه ی این زندگینامه ها از این نظر اهمیت دارد که اندیشه و عمل کارگران فعال و پیشروِ نیمه ی دومِ قرن نوزدهم و تفاوت آن را با اندیشه و عمل کارگران فعال و پیشروِ کنونی در نیمه ی اول قرن بیست و یکم نشان میدهد. زندگینامه ی خودنوشتِ لوئی لینگ، که ترجمه ی فارسیِ آن در زیر میآید، از چاپ هشتم کتاب نامبرده ترجمه شده که  در سال 2013 با مشخصات زیر منتشر شده است. پیشتر نیز زندگینامه ی خودنوشتِ آوگوست اشپیس از روی همین متن و با همین قلم ترجمه و منتشر شده است.

The Autobiographies of the Haymarket Martyrs, Edited with an introduction by Philip S. Foner, Pathfinder, Eighth printing.

من روز 9 سپتامبر 1864 در مانهایم، دوکنشین بزرگِ بادِن [در آلمان] ، چشم به دنیا گشودم. مانهایم در قرون وسطا دژ نظامی بود، اما به مناسبت سومین پیروزی فرانسویان در سال 1678 جامهی نظامی خود را از تن به در کرد. اکنون، مانهایم، به علت موقعیت مهماش به عنوان مرکز دریانوردی و حمل و نقل از طریق راه آهن، شهر پررونقی است که حدود 65 هزار نفر جمعیت دارد. رودخانه ی «راین» مانهایم را به «نورث سی» (دریای شمال) وصل میکند، و در همان حال تونل مشهور سنت گوتارد، که از دل کوه آلپ میگذرد، آن را از طریق راه آهن مستقیماً به سوئیس و ایتالیا متصل میکند.

پدرم، فریدریش لینگ، کارگر چوبفروشی بود و مادرم در لباسشویی کار میکرد، و چنین بود که آنها میتوانستند زندگی بخور و نمیرشان را اداره کنند و تحصیل فرزندانشان من و خواهرم، که شش سال از من کوچکتر بود را تأمین کنند. در پنج سالگی به مدرسه رفتم، نخست به به اصطلاح مدرسه ی شهری یا ابتدایی و سپس پس از تجدیدسازمان سراسری نظام درسی، در زمان اتحاد دوباره ی آلمان، پس از جنگ فرانسه و آلمان (1) به مدرسه ی مختلط دولتی، که به علت پذیرش کودکانِ همه ی مذاهب چنین نامیده میشد. دوران نوجوانی من، به سبب مراقبت پدر و مادر، در واقع دوران سرخوشیام بود، تا این که حادثه ی شومی برای پدرم پیش آمد و زندگی ما را چنان دگرگون کرد که گاه با گرسنگی و ناتوانی در تأمین نیازهای روزانه رو به رو میشدیم، و اگر تلاش خستگی ناپذیر مادرم نبود برای همیشه گرفتار این مشکلات میشدیم.

پدرم در ادامه ی تلاشهایش برای افزودن ثروت کارفرما که فروشنده ی چوب بود کاری را به عهده گرفت که تمام همزنجیرانش از انجام آن سر باز زده بودند. او میخواست تنه ی سنگین درخت بلوطی را که از ساحل رودخانه ی «نکار» (Neckar) روی سطح یخ زده ی رودخانه غلتیده بود به ساحل بازگرداند. لایه ی نازک و نامطمئن یخِ روی رودخانه شور و شوق او را برای انجام این کار برنتابید و درهم شکست. پدرم در آب فرو رفت و اگر تلاشهای سخت و جستوجویهای پیگیر [همکارانش] نبود جان به در نمیبرد. این حادثه بنیه ی سالم و قوی پدرم را در هم شکست و توانایی کاریِ او را سخت کاهش داد. چنین بود که کارفرمای نجیب زاده اش ضرورت کاهش حقوق این برده ی مزدی را دریافت، بردهای که دوازده سالِ تمام برای اربابش کار کرده و سلامتی خود را به خطر انداخته بود تا جیب او را پُر کند. اندکی پس از این حادثه، پدرم به طور کامل اخراج شد، با این عذر بی اساس که کار و کاسبی راکد شده و، از همین رو، برخی کارگران زائد شده اند. درست است که پدرم پس از مدتی توانست کاری مناسب با توان جسمی اش پیدا کند و به استخدام اداره ی شهرداری درآید، اما درآمد او در ازای خدماتی که انجام میداد چنان اندک بود که به سختی کفاف مخارج زندگی شخصی خودش را میداد.

سه سال پس از تجربه ی دردناک فوق، پدرم، که در این مدت به کُندذهنی دچار شده بود، درگذشت. به درخواست مادرم، جسد پدر کالبدشکافی شد و نظر پزشکان این بود که کُندذهنی (یا بهتزدگی) او ناشی از حادثه ی مرگبار فوق بوده است.

مرگ پدرم در سال 1877 اتفاق افتاد. من در آن هنگام سیزده ساله بودم و خواهرم هفت سال داشت، و در همین سن بود که برای نخستین بار طعم بیعدالتیِ حاکم بر جامعه یعنی استثمار انسان از انسان را چشیدم. اوضاع و احوالِ اصلی که باعث این احساس در نوجوانی من شد تجربیات خانواده ی خودم بود. از خاطرم محو نمیشد که چه گونه کارفرمای پیشینِ پدرم، با همه ی ولخرجیهای او و خانواده اش، مدام ثروتمندتر میشد، در حالی که، در سوی دیگر، پدرم، که به سهم خود نقش خود را در آفرینش ثروت برای کارفرمایش ایفا کرده و برای خدمت به ارباباش تمام هستی خود را، که سلامتی اش بود، فدا کرده بود، همچون ابزار از کارافتاده ای که وظیفه اش را انجام داده بود و اکنون میشد کنارش گذاشت دور انداخته شده بود.

دیری نگذشت که حوادث فوق بذر کینه ای تلخ را از جامعه ی موجود در ذهنم کاشتند، و این احساس با ورودم به عرصه ی صنعت عمق بیشتری یافت و از آن پس در مبارزه با جامعه ی سرمایه داری و پیامدهای بربرگونه و غیرانسانیاش الهامبخش من بوده است. زندگییی که پس از مرگ پدرم نصیب ما شده بود فقط آتش کینه و نفرت ام را از جامعه ی سرمایه داری شعله ورتر میساخت، و ما با بالاآوردن قرض در همه جا تا اندازهی زیادی بازیچه ی زندگی عجیب وغریب مشتریان ثروتمندی بودیم که به شیوهای اشرافی زندگی میکردند. گاه وقتی که به پول احتیاج داشتیم، مادرم مرا میفرستاد که از مشتریان مختلف پول قرض کنم، اما من با دستان خالی و قلب شکسته بر میگشتم و اغلب با این پیام که خانم «الف» یا «ب» مهمان داشت و نتوانست من را ببیند. در چنین شرایطی، من جرأت نمیکردم به مادرم بگویم به لباس یا کتابهای درسی احتیاج دارم، کتابهایی که او بعداً از سر وجدان آنها را تهیه میکرد، اگرچه اغلب با آخرین ته مانده های پولاش. اما در موارد دیگر،  هرگاه کمترین خلافی را مرتکب میشدم، به ویژه اگر با خسارت مالی همراه بود، مادرم سخت تنبیه ام میکرد.

پیامد طبیعی رفتار مادرم این بود که من، به جای آن که عشق کودکانه ی اصیلی به او داشته باشم، تا اندازهای از او میترسیدم، اگرچه یا شاید به این دلیل که من شریک مورداعتماد تمام غم و اندوه او بودم به همان اندازه از همه کسانی که در رابطه با من قرار میگرفتند عصبانی و چه بسا متنفر بودم. این وضعیت همچنین بر کار و زندگی من تأثیر نامطلوبی گذاشت آن گاه که برای یک کارفرمای نجار سه سال کارآموزی کردم؛ و از آنجا که در آلمان رسم بر این است که کارآموزان هیچ پولی بابت کار در زمان کارآموزی نمیگیرند و مخارج آنها بر عهده خانواده هایشان است، بسیار ناراحت بودم از این که نه تنها نمیتوانم کمکی به مادرم بکنم بلکه، برعکس، خرجی را نیز روی دست او گذاشته ام. مادرم اغلب مرا سرزنش میکرد که چرا حرفه ی نجاری را برای امرار معاش انتخاب کرده ام؛ او امیدوار بود که من بتوانم در ادارهای به عنوان منشی استخدام شوم و از همان بدو استخدام بتوانم اندکی پول پس انداز کنم. اما من برای انتخاب ام دلایل گوناگونی داشتم. کسب دانشِ مربوط به یک حرفه ی مشخص را بهترین کار برای خودم میدانستم، زیرا هم با وابستگی به کارفرما مخالف بودم و هم به ویژه به این دلیل که میخواستم سیر و سیاحت کنم و دنیا را ببینم. چنین بود که مادرم سرانجام از اعتراض دست برداشت و تسلیم شدنِ خود را به خواست من با این کلمات بیان کرد: «قسمت هرچه باشد همان میشود». پس از طی کردن دوره ی کارآموزی، که از 1879 تا 1882 طول کشید و در جریان آن کارفرما کوشید به جای تکمیل مهارت ام از من سرمایه بیرون بکشد، خانه به دوشی را پیشه کردم تا بتوانم دنیا را ببینم و دانش مربوط به حرفهام را در کشورهای اطراف تکمیل کنم و با مردمان دیگر سر و کار داشته باشم.

نخست مدت کوناهی در استراسبورگ، در ایالت آلزاس، و سپس در فرایبورگ، در بادن، کار کردم، جایی که به انجمن آموزشیِ کارگران پیوستم، سازمانِ بازمانده از «اتحادیهی سراسری کارگران آلمان»، که لاسال، آژیتاتور برجستهی سوسیالیست، آن را در 1863 بنیان گذاشته بود. برخی از شاخههای این سازمان هنوز  وجود دارند، اما تقریباً فقط در جنوب آلمان فعالیت میکنند. در این انجمنها بود که من برای نخستین بار اطلاعات واقعی را درباره ی دکترین های سوسیالیسم و کمونیسم  اطلاعاتی که قوانین استثناییِ نفرت انگیز بر ضد سوسیالیسم، که از سال 1878 اجرا میشد، اجازهی انتشار آنها را نمیداد به دست آوردم. همچنین، در این جاها بود که من کمونیسم عملی را آموختم، اگرچه فقط انجمنهای مصرف یا، دقیقتر بگویم، تشکلهای توزیع غذا را شامل میشد. بیگمان، این واقعیت که ما بردهی مزدی بودیم تجربهی کمونیستی ما را با پیشداوری زیادی توأم میکرد.

در بهار 1883، به سوی سوئیس راه افتادم، کشوری که آوازهی مناظر زیبا و نهادهای آزادش توجهام را به خود جلب کرده و تحسینام را برانگیخته بود. بیشتر جاها و زیباترین قسمتهای سوئیس را پیاده زیر پا گذاشتم و، به همین دلیل، فرصت کافی داشتم که نه تنها از مناظر شگفتانگیز آن لذت ببرم بلکه زندگی، ویژگیها و آداب و رسوم مردماش را مطالعه کنم. به طور خلاصه، در این سیر و سفر مسیرهای زیر را طی کردم: از «بال» به «برن» رفتم. جادهی بین این دو شهر، با گذر از کنار رودخانهی «راین»، که منظرهی جنگل سیاهِ «بادن» را به یاد خانه به دوش میاندازد، از همان آغاز خود را به رخ میکشد. پس از ترک «برن»، به سیر و سیاحت در بخشهایی از این جمهوری کوچک پرداختم که، وقتی از اطراف «برن» به آنها نگاه میکنید، تأثیری که بر شما میگذارد حتا از تصوری که از بهشت دارید باشکوهتر است. زیبایی طبیعت در این گوشه از جهان به وصف در نمیآید. دهکدهی بعدی که در آن پا گذاشتم «فرایبورگ» بود. این دهکده در میان چندین تپه قرار گرفته و رودخانهی «آر» را، که شاید 120 پا عمق و 200 پا عرض دارد و صخره ها آن را شقه شقه کردهاند، در دل خود جای داده است. پلهای زنجیرهایِ دل انگیز به مردم امکان میدهند که از روی پرتگاههای عمیقی که آبهای خروشان را به صخرهها میکوبند، گذر کنند. سپس به تحسین جایگاه دلربای «لوزان» در ساحل دریاچهی «ژنو» نشستم.

از «لوزان» میتوان شهر «ژنو» و دریاچهی زیبای آن را نادیده گرفت و به تماشای «مون بلان» نشست، که به نظر می-رسد سر به آسمان میساید. چون نتوانستم در هیچ کدام از این دهکدهها کاری پیدا کنم مسیر سفرم را تغییر دادم و «بلک هیلز» را پشت سر گذاشتم. هوا صاف بود، و از هوای ابری که گرمایش میتوانست مرا سخت بیازارد خبری نبود. پس از پشت سرگذاشتنِ کوه ها به «تون» رسیدم، و بدین سان از دریاچهی «تونر» در «اینترلاکن» گذشتم. این دهکده در دامنهی «آلپ» قرار دارد، که برفهای همیشگیاش در پایین جای خود را به علفزارهای سرسبز میدهند. اینجا «اِلدورادو»ی جهانگردان اروپایی است. بر فراز «برونیگ» بار دیگر از کل منظرهی رؤیاییِ «برن» لذت بردم و سپس فرود آمدم و با پشتسرگذاشتن دریاچهی «فیروالتشتاتر» به«لوتسرن» رفتم. سپس به سوی کوههای «پیلاتوس» و «ریگی» راه افتادم. صعود از کوهستان کوهنورد را دستخوش ناملایمات بسیاری میکند، اما همین که به قله میرسد لذتِ دیدنِ منظرهی شگفتانگیزی که او از آن بالا میبیند خستگی را از تناش بیرون میکند، و این لذت چیزی بیش از جبران ناملایماتی است که او تحمل کرده است. برای راحتیِ صعود به کوه «ریگی» کابین چرخ دندهای ساختهاند، اما چون استفاده از آن هزینهی زیادی دارد (کرایه ی آن 9 فرانک، معادل یک دلار و 80 سنت، است) و از آنجا که علم و دانش به طور کلی عمدتاً فقط در خدمت ثروتمندان است، فرزند پرولتاریا مجبور است برای صعود از این کوه به پاهای خود تکیه کند. بیرونِ «لوتسرن»، کنار دریاچهی «فیروالتشتاتر»، جادهی «آکسِن» شروع میشود، که با پیچوخمهای زیادی که دارد مناظر زیبایی را پیش چشم مسافران میگذارد. برای مثال، میتوان «تِل پلیتِ» مشهور، و از طریق آن «روتلی»، را دید، اماکنی تاریخی که میهنپرستانِ کانتون «اوری آشویتس» و «اونتروالدِن» شبانه در آنجا نقشهی جنگ با حکومت بیدادگر «گِسلر» را میچیدند(2). به نظر من، این منظره یکی از زیباترین مناظر سوئیس اگر نگوییم تمام اروپا است.

محل بعدی که دیدار کردم زوریخ بود. این شهر و اطراف اش نیز دلرباست و در ساحل دریای زوریخ بنا شده است؛ اما از آنجا که من جاهای جذابتر طبیعت سوئیس را دیده بودم، این بخش مرا چندان تحت تأثیر قرار نداد. همین نکته را میتوانم در مورد دهکدههای «وینترتور» و «فرائونفیلد» بگویم. نزدیک «آرگو» از کنار سلسله کوههای آهکیِ «ژورا» صعود کردم، کوههایی که از فراز آنها میتوان قلعهی قدیمی و نیمهویران سلسلهی پادشاهیِ هاپسبورگ را میتواند دید. تاریخ این قلعه این اندیشه را در من برانگیخت که در نبرد آزادیدوستان و آزادیخواهان با بیدادگران پیروزی همیشه و در نهایت از آنِ مردم ستمدیده است، همان گونه که در مورد مبارزهی کوهنوردان سوئیس با ماکسمیلیان، امپراتور اتریش، در دل تنها شاهد خاموش بیدادگری قدیم چنین بود.

در سفرم به «نوشاتل» و «لا شو دُ فون» از طریق «اولتون»، «زولوتورن» و «بیل» حدود بیست ویرانه را شناسایی کردم که بقایای قلعههای بودند که در قرون گذشته با بیدادگری مردم قرنهای گذشته را به بردگی میکشیدند. برخی از این بازماندههای بربریت اکنون در میان موزارهای حاصلخیز در آرامش غنودهاند، موزارهایی که هرگاه دلم میخواست از انگورهایش میخوردم بی آن که به شوالیههای راهزنِ مدرن، سرمایهداران یا واسالها، «بیزینسمنهای» دستِ دوم، باج و خراج بدهم. هنگامی که نتوانستم در آخرین جایی که نام بردم کاری پیدا کنم، از «لا شو دُ فون» به «برن» برگشتم و در اینجا از مهماندوستیِ چند نفر برخوردار شدم که مدتی برای یکدیگر نامه مینوشتیم. در این زمان، بر اساس پیمان بین دو کشور آلمان و سوئیس، وضعیت نظام وظیفهی من در آلمان (من باید پیشتر وضعیت خود را برای بازرسی در «سرزمین پدری» گزارش میکردم) اقامتام را در سوئیس غیرقانونی کرده بود، و چون در «برن» مرا میشناختند نتوانستنم زیاد در آنجا بمانم. برای دومین بار، و این بار با موفقیت بیشتر، به بخت خود اعتماد کردم و به «زوریخ» رفتم. پس از آن که در «زوریخ» حدود یک سال کار کردم، آنجا را ترک کردم و دو هفتهای در «آرگو» اقامت کردم. این آخرین جای زندگی من در سوئیس بود.

تصویری که از اقامتام در سوئیس ارائه دادم فقط جنبههای مثبت این تجربه را نشان میدهد. اما، خوانندهی عزیز، نباید فکر کنی که چون سوئیس کشوری رؤیایی و زیباست پس سرزمینی است که در آن غم و اندوه و بدبختی جایی ندارد.

جنبه های منفی که بر زندگی من تأثیر گذاشت عبارت بود از سرخوردگیها و تجربههای من در مورد آزادی، اعم از سیاسی و اقتصادی. نخستین شهری که توانستم کاری در آن پیدا کنم «برن» بود. در اینجا به «انجمن سراسری کارگران» پیوستم، سازمانی با گرایش سوسیالیستی که در سراسر سوئیس شعبه دارد. اندکی پس از ورود من به «برن»، این سازمان به دو جناح منشعب شد، یکی سوسیالدموکرات و دیگری آنارشیست، و از آنجا که در آن هنگام به اندازهی اکنون با دکترینهای سوسیالیسم آشنا نبودم نمیدانستم که باید به کدام یک از این جناح ها بپیوندم و، از همین رو، شرکت فعالی در جنبش کارگری نداشتم.

در «لوتسرن»، دومین شهری که توانستم کار پیدا کنم، اوضاع کمی فرق میکرد. در اینجا نیز دشمنی بین جناح های آنارشیست و سوسیالدموکرات در دستور روز بود، و من ابتدا تمایلی به هیچ کدام از آنها نداشتم. اما بعد فرصت پیدا کردم که مسئلهی مورد نزاع را با اشتیاق بیشتری بررسی کنم و در اصول خود قاطعیت بیشتری پیدا کردم. ملاحظات مربوط به اوضاع و احوال آلمان (میدان نبرد واقعیِ سوسیالیست های آلمانی، سوئیس بود) و این که در این کشور قوانینی استثنایی بر ضد جنبش سوسیالیستی وجود داشت که مانع فعالیت مسالمت آمیز یعنی قانونی میشد و ثانیاً این که در سوئیس (که از نظر سیاسی و رعایت حقوق شهروندان آزادترین کشورِ بافرهنگ جهان است) به علت شرایط اقتصادی، تحول اجتماعیِ مسالمتآمیز ناممکن است و، افزون بر این، توهم بسیاری از اهالی بومیِ این کشور (مانند ایالات متحد آمریکا) که خود را آزاد میپندارند، اینها همه باعث شدند که به یک انقلابیِ اجتماعی تبدیل شوم و تاکتیکهای آنارشیست ها را برگزینم. از تبلیغات آنارشیستها، که در این زمان با قوت بسیار از جمله از سوی تلماخر و کامِرِر  کسانی که آنها را به عنوان کارگران درستکار و راستین میشناختم انجام میگرفت، در وین، فرانکفورت و استراسبورگ و جاهای دیگر حمایت کردم. [البته] هنوز به اندیشهی دولت سوسیالیستی کمونیستی به عنوان هدف نهایی جنبش سوسیالیستی باور داشتم.

در این میان، در بهار 1884 زمانی فرارسید که، به علت وضعیت نظام وظیفه ام، دیگر نمیتوانستم در سوئیس اقامت کنم. نمیخواستم سه سال از بهترین سالهای جوانیام را در خدمت نظامی و برای دفاع از تاج و تخت و کلیسا و کیسهی پول یا حتا ارضای امیال یک ابله تاجدار از طریق کشتار گستردهی انسانها، که معمولاً آن را جنگ مینامند، بگذرانم. از آنجا که آزادیِ بس ستایششدهی سوئیس تا آن حد سقوط کرده بود که دولتاش اجازه نمیداد کسی که از خدمت نظامی فرار کرده در محدودهی مرزهایش اقامت کند، نخست از کانتون «لوسرن» اخراج شدم. این اخراج به هیچ وجه نمیتوانست سبب آن شود که به آلمان بازگردم یا راه سربازخانه را در پیش گیرم، که معنایش همان بازگشت به آلمان بود. از همین رو کوشیدم بدون اجازهی پلیس در سوئیس بمانم، و به طور ناشناس به شهرهایی چون برن، بیل، نوشاتل، لا شو دُ فون، زوریخ، آرگو، وینترتور، سنت گالن، فرائونفلد و شهرهای دیگر سفر کنم، اما در هر کدام از این سفرها اقامتام فقط تا وقتی ادامه داشت که پلیس به هویتام پی نبرده و مرا گیر نیاورده بود (قانونِ موجود تمام کارفرمایان و مسافرخانهداران را مجبور میکند که ورود تازهواردان را به مقامات دولتی گزارش دهند). این وضعیت فرصت چندانی به من نمیداد که به اندازهای که میخواستم در جنبش کارگری فعالیت کنم یا به مطالعهی بیشتر دربارهی مسائل اجتماعی بپردازم. اما، از سوی دیگر، نفرتام را از جامعهی سرمایهداری، اعم از این که شکل آن جمهوری باشد یا سلطنتی، بیشتر میکرد. با این همه، در زوریخ پس از این در و آن در زدنِ بسیار توانستم حدود یک سال اقامت کنم، و علت هم آن بود که زوریخ شهر نسبتاً بزرگی است و، در عین حال، من هم تا آنجا که ممکن بود مواظب بودم که لو نروم.

در این دورانِ زندگی حزبی، تجربیاتام مرا به این نتیجه رساند که در یک سازمان تمرکزگرا، با نظام نمایندگی، تمام قدرت و فعالیت در دست چند نفر متمرکز میشود و بدین سان آنها را به فساد و تفرعن میکشاند، و همین امر تودههای عظیم کارگر را بیتفاوت و احمق بار میآورد.

در بهار 1885، مجبور شدم اتاقی را که تا زمان در آن اقامت داشتم تخلیه کنم، و پلیس تصادفاً پی برد که صاحب خانهام اقامت مرا گزارش نکرده است. دستور دادند که کشور را ترک کنم، و چون بار دوم بود که به من اخطار میشد، پلیس هشدار داد که اگر نمیخواهم ژاندارم ها مرا از مرز بیرون کنند خودم به سرعت کشور را ترک کنم. خوشبختانه، اندکی پیش از این حادثه نامهای از مادرم دریافت کرده بودم که او در آن خبر داده بود ناپدریام را (در سال 1885 مادرم دوباره ازدواج کرده بود) متقاعد کرده که مخارج سفر مرا به آمریکا بپردازد، و برای انتقال این پول آدرس مطمئنی از من خواسته بود تا اطمینان داشته باشم که پول به دستام می رسد. تصمیم گرفتم بی آن که توجهی کسی را جلب کنم به شهر «بال» در مرز سوئیس و آلمان بروم، و سر راه در «آرگو» توقف کنم تا از دوستانام، که با کمکشان گروهی سوسیالیستی را در آنجا بنیان گذاشته بودم، خداحافظی کنم. در «آرگو» توقف کردم اما به توصیهی دوستانم به «بال» نرفتم و پذیرفتم که در آنجا منتظر بمانم تا ناپدریام پول را بفرستد و در عین حال در همان جا کار کنم، اگرچه به دلیل تبعیدم از سوئیس کار خطرناکی بود. سرانجام پول رسید؛ اما این پول فقط کفاف مخارج سفر را میداد. در آلمان و سوئیس کارفرمایِ نجار ابزار کارِ کارگر را تهیه میکند، اما من از دوستانم در آمریکا در آن سوی اقیانوس شنیده بودم که کارگران خود موظفاند ابزار کارشان را تهیه کنند. بنابراین، باید پول کافی در اختیار میداشتم که پس از ورود به آمریکا ابزار کارم را بخرم. به ناپدریام نامه نوشتم و از او خواستم برای این منظور پول کافی برایم بفرستد، اما پیش از آن که جوابی بگیرم پلیس به اقامت غیرقانونیام در «آرگو» پی برد و من هم بدون معطلی از طریق «آور» در فرانسه راه آمریکا را در پیش گرفتم.

در بامداد زیبای یکی از روزهای اواسط ژوییه ی 1885 در نیویورک فرود آمدم، و از آنجا یکراست عازم شیکاگو شدم. برای پیداکردن کار به ساختمانهای درحالساخت سر زدم و به عنوان نجار دنبال کار گشتم و بی درنگ به «اتحادیهی نجاران و در و پنجره سازان» پیوستم(3). روز بعد که به محل کارم رفتم کارفرمایم کاملاً تعجب کرد که ابزار کار با خودم نیاورده ام. با این همه، کار را شروع کردم، و قرار شد کارفرما ابزار لازم را در اختیارم بگذارد به این شرط که روزی 75 سنت از دستمزدم کم کند. با آن که به نظر میرسید این مبلغ برای یک تبر و یک ارّه تنها ابزارهایی که لازم داشتم خیلی زیاد باشد، مجبور بودم این شرط را بپذیرم، و پس از چندی که کار تمام شد و اخراج شدم کارفرما اجازه داد این دو وسیله را داشته باشم. چه سخاوتی! بیتردید، «کارفرمای شریف» من سود سرشاری از این معامله به دست آورده بود. پس از آن که لوازم دیگری به ابزارهای خود افزودم، بخت آن را پیدا کردم که در کارخانهای به عنوان نجار استخدام شوم، کاری که تا روز شکرگذاریِ همان سال ادامه یافت. در این روز من و یک عضو دیگر اتحادیه اخراج شدیم، زیرا از پُرکردن جای خالی کارگرانی که اعتصاب کرده بودند و بعداً توانستند دستمزدهای بیشتری بگیرند، سر باز زدیم. دراین مدت، من در میان اعضای اتحادیه به کارگر سرشناسی تبدیل شده بودم و دوستان زیادی پیدا کرده بودم، از جمله زلیگر (شاهد دروغین محاکمه ی آنارشیسم)(4) که در کارخانهای که خودش کار میکرد برای من کار پیدا کرد و مرا تشویق کرد که همخانه شویم و با هم غذا بخوریم. اما این کار نیز زیاد طول نکشید، و من در زمستان وقت کافی داشتم که به «نهادهای آزاد این کشور باشکوه» بیندیشم، نهادهایی که کارگران را مجبور میکنند بیکار بگردند و از «هوای آزاد» لذت ببرند تا روزی که «کارفرمایی» دوباره به کارشان نیاز پیدا کند.

در این هنگام، اتحادیه مرا به عنوان نماینده در «اتحادیهی مرکزی کارگران» انتخاب کرد، و من هم که از بیکاریِ اجباری خسته شده بودم وقتم را به فعالیت برای این سازمان اختصاص دادم. از مدتها پیش به این باور رسیده بودم که در جامعهی کنونی طبقات کارگر نمیتوانند از طریق و به وسیلهی «اتحادیهی کارگری» زندگیشان را بهبود بخشند. با این همه، در این تشکل فعالیت میکردم زیرا میدانستم که کارگران در تجربیات گذشته و آیندهی خود و پس از سرخوردگی [از اتحادیههای کارگری] انقلابی میشوند. به همین دلیل بود که پذیرفتم در «اتحادیهی بین المللی نجاران و در و پنجره سازان» به عنوان سازمانده فعالیت کنم؛ و با افتخار میگویم که این اتحادیه به رغم پسرفت کلی جنبش اتحادیهای – هم اکنون نسبت به زمانی که به جنبش هشت ساعت کار پیوست نیروی بیشتری دارد (5)؛ که البته خود محصول این درکِ اعضاست که فعالیت اتحادیهای فقط وسیلهای برای پیشبرد هدف [طبقهی کارگر] است و نه خودِ این هدف. نقشی که من در سازماندهی کارگران بر عهده داشتم، و این واقعیت که من به این باور رسیده بودم که با نیروهایی که کارگران را به انقیاد کشیدهاند باید با زور مقابله کرد دلیل کافی به دست پاسداران این نظام استثمارگر گَری، گرینل و شرکاء داد تا مرا دشمن خطرناک جامعه به شمار آورند، دشمنی که [به نظر آنها] باید اعدام شود.

در حال حاضر، من در پشت میلههای آهنی زندان قرار دارم، و می توانم به این «سرزمین آزاد و موطن دلیران» بیندیشم. خوشبختانه، کسانی که هنوز بر این باورند که این سرزمین «آزاد» است یا احمقاند یا بیشرف. من بر این عقیدهام که هر انسان باهوش و شرافتمندی تصدیق می کند که ایالات متحد آمریکا هم اکنون صرفاً و کاملاً سرزمین بیدادگری سرمایهدارانه و موطن بیرحمانهترین استبداد پلیسی است.

توطئه چینی و تنفر بر ضد ما چنان آشکار بوده که سخنگفتن دربارهی محاکمهی ما توضیح واضحات است. در مورد به اصطلاح «گناه اخلاقیِ» من، که قاضی گَری برای کُرنش در برابر خواستهای اشرافیت پولی مدعی آن شده است (6)، من در اینجا دو سئوال از خواننده میکنم: اگر پلیس به طور غیرقانونی به کسانی که در «هیمارکت» تجمع کرده بودند حمله نمیکرد، آیا اصلاً بمبی پرتاب میشد! اگر پلیس حق نمیداشت تجمع آزادانه ی افراد را پامال کند، در آن صورت اگر من اصلاً وجود نمیداشتم آیا افراد ناشناس [که بمب را پرتاب کردند] تمایل و حق کمتری برای پرتاب بمب داشتند!

در اینجا اشاره به دو نکته را که ممکن است جایشان در سرگذشت من خالی باشد لازم میدانم؛ یکی راجع به عشق دوران نوجوانیام است و دیگری مربوط به امری که میتواند دیدگاههای مذهبی یا غیرمذهبی مرا روشن کند. آنان که زندگی مرا در سوئیسِ زیبا از نزدیک دیدهاند شاید حدس میزدند که چرا من اغلب از زوریخ به برن میروم. بی گمان این حدس آنها درست بود که پای دختری از تبار «حوا»ی افسانهای در میان بود.

شاید افراد بسیاری باشند که بخواهند چیزی دربارهی عقاید غیرمذهبی من بدانند. خوب، مردمِ زادگاه من تا اندازهی زیادی لیبرال بودند. نه تنها این، بلکه در سالهای مدرسهی من دولت به دلیل «کارزار فرهنگی» (7) از لیبرالیسم حمایت میکرد. به این ترتیب، بخت و اقبال با من یار بود که معلمان مدرسهی ما به جای  عقیده به چیزی که هیچ کس چیزی دربارهاش نمیدانست و آموزش دستهجمعی هیچ توضیحی دربارهاش نداشت دانش اساسی را در گوش ما میخواندند. بنابراین، با آن که من از رواج فشار بر کار متأسف میشدم، اما از این باور به وجد میآمدم که کیفر اندیشه و فشار بر آن پایان یافته است. من این اوضاع را غنیمت میشمردم و طبعاً آزاداندیش بودم، پهنهای که انسانهای بزرگتر از من آن را درنوردیدهاند و در آینده نیز انسانهای بزرگتر از آنها به درنوردیدناش ادامه خواهند داد.

پینوشتها

1-امپراتوری جدید آلمان در 18 ژانویهی 1871 در «تالار آینهها«ی ورسای اعلام شد، در سالگرد ایجاد پادشاهی پروس در 170 سال پیش از آن. چنان که بعداً در قانون اساسیِ آن آمد، این امپراتوری، افزون بر ایالت سلطنتیِ آلزاس لورن،  از بیست و پنج ایالت مستقل تشکیل میشد.

2- لینگ، همچون بیشتر آلمانیها، مبارزهی مردم سوئیس با بیدادگریِ گسلر را از طریق آخرین نمایشنامهی تکمیل شدهی شیلر، یعنی ویلهلم تل، که در 1804 منتشر شد و کل مردم سوئیس را قهرمان این مبارزه میدانست، میشناخت.

3- «برادریِ متحد نجاران و در و پنجره سازان»، که نام رسمی این اتحادیه بود، در سال 1881 از سوی پیتر جی. مگوئایر، که سوسیالیستی لاسالی بود که بعداً رهبر اتحادیههای کارگری شد، سازمان داده شد. مگوئایر را همچنین پدر «روز کارگر» (Labor Day) میدانند.

4-ویلیام زلیگر همراه دیگر کارگرانِ تحت محاکمه به قتل متهم شده بود. اما او در دادگاه شهادت داد که لینگ، که در خانهای که زلیگر مینشست اتاقی اجاره کرده بود، دست اندر کار ساختن بمبهای دینامیتی بوده است. اما هیچ مدرکی دال بر این که روز چهارم مه 1886 در «میدان هیمارکت» یکی از بمبهای لینگ به سوی پلیس پرتاب شده است پیدا نشد.

5- در سال 1890، اتحادیهی «برادریِ متحد نجاران و در و پنجره سازان» دور جدیدی از مبارزهی تودههای کارگر را برای هشت ساعت کار در روز آغاز کرد. این اتحادیه هشت ساعت کار را برای بسیاری از اعضایش به دست آورد و کارگران جدیدی را به عضویت پذیرفت.

6- قاضی گَری، در سخنرانی طولانیاش خطاب به زندانیان پیش از اعلام احکام آنان، آنها را به «گناه اخلاقی» متهم کرد زیرا خواسته بودند با ترور و دینامیت نظم موجود جامعه را بر هم بزنند.

7-منظور از «کارزار فرهنگی» پیش از هر چیز نزاع بین بیسمارک و کلیسای کاتولیک است که در سال 1879 به وجود آمد. بیسمارک میخواست دولت قدرتمند خود را بدون دخالت کلیسا تأسیس کند و گامهایی برای کنارگذاشتن قدرت کلیسا برداشت. او فرمان داد که ازدواج به صورت مراسم مدنی برگزار شود و روحانیون نباید دربارهی سیاست سخن بگویند. اصلاحات بیسمارک، با آن که مترقی بود، برای تحکیم قدرت او صورت گرفت. چیزی که او آن را پیشبینی نمیکرد تأثیر عظیم «کارزار فرهنگی» بر کارگران بود. این کارزار باعث تأکید بر «بهشتِ روی زمین به جای بهشتِ آسمان» و رشد جنبشهای آزاداندیشی در میان کارگران و دیگر بخشهای مردم شد.

این نوشته در محسن حکیمی ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه